داستان کربلا
کاروان به کربلا رسيد. شترها زانو زدند و بارهايشان را خالي کردند. بچه ها از روي شتر ها و اسبها پياده شدند. بزرگترها خيمه ها را برپا کردند. بچه ها خيلي خوشحال شدند. امشب مي توانستند توي خانه هاي چادري بخوابند آن طرف تر يک رودخانه ي پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهايشان را پر از آب کنند. مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتي بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازي شدند. کربلا زيبا و پر از هياهو شد. اما آن طرف تر آن طرف تر سپاهي بزرگ روبروي امام قرار گرفته بود. سپاهي که هيچ کدام از آدمهايش خوب نبودند. سپاهي که پر از مردهاي بدجنس و عص...